بزرگ شدم؟
هفتهای که گذشت رو دوست داشتم.
با اینکه اوضاع اصلن جالب نبود. بعضی روزاش قشنگ بود و بعضیهاش پر بود از حس بد. اما مجموع اینهاست که زندگی رو میسازه.
1. سهشنبه و چهارشنبه فقط 4 ساعت خوابیدم و سر کلاس چهارشنبهام عملن خواب بودم. جملههام یادم میرفت. وقتی کلاسم تموم شد و از اتاق اومدم بیرون، ازم دربارهی کیفیت کلاس پرسیدن و من فقط گفتم: «خوب بود. شدیدن خوابم میومد و نمیتونستم حرف بزنم.»
2. ارائهام تو جلسه کاریم فاجعه بود. داشتم راجعبه سانلیست حرف میزدم و وقتی الف پرسید این رو جیم کوییک ابداع کرده، گفتم نمیدونم. فاجعه بود. ولی مهم نبود.
3. تو بیآرتی نشسته بودم و داشتم تلاش میکردم گوشوارههایی که «میم» برام گرفته بود رو بندازم. دختری که کنارم نشسته بود، گفت میخوای من برات بندازم؟ گوشوارههام رو دادم دستش و گفت: «من کارم پیرسینگه. ولی این اصلن نمیره توی گوشهات. مطمئنی گوشت بسته نشده؟» دو روز قبلش انداخته بودمشون.
4. چهارشنبه وقتی میخواستم از محلکارم برگردم، «میم» اومد دنبالم. وقتی رسید پیشم، یکمی از کارام مونده بود. اومد بالا تا کارم تموم شه و باهم برگردیم. نزدیک 11 رسیدیم خونه. خسته بودم. دوتا ارائهی فاجعه داشتم. شب قبلش درست نخوابیده بودم. از ساعت 7 صبحش بیرون بودم و عملن چیزی جز خستگی برام نمونده بود. دلم میخواست تکیه بدم به صندلی و تا خونه بخوابم. اما نمیشد. باید میگفتم. از یکشنبهش بهخاطر اون لحظه استرس و تپش قلب داشتم. گفت: «خب جانم؟ من درخدمتم. میخواستی حرف بزنیم.» میدونستم چی میخوام بگم. صدبار جملهبندی کرده بودم. هزاربار در طول همون چهارشنبه با خودم تکرارش کردهبودم. اما انگار همهچی از ذهنم پریده بود. گفتم: «میدونم چی میخوام بگم ولی نمیتونم جملهبندی کنم و بهت بگمشون.» گفت: «هرچی دمدستت هست رو بگو، به اونچیزی که تو ذهنته نزدیکش میکنیم.» برای اولینبار، گفتم فلانی! این مسئله ذهنم رو درگیر کرده. فلانجا حس کردم ناراحت شدی. با فلان مسئله مواجهیم. میتونی کمک کنی حلش کنیم؟ اصلن حلشم نکردیم، نکردیم. بدون که فلان چیز هم هست تو این ارتباط. بله. برای اولینبار موفق شدم. وقتی رسیدم خونه، حس کردم خودم رو بیشتر دوست دارم.
5. جمعه صبح آزمون گزینه دو داشتم. آزمون خوبی بود. قبل از تموم شدن تایم آزمون، رسیده بودم خونه. رتبهی کلم شد 33. نتیجه مطلوبیه. راضیم از خودم :))
6. وقتی از آزمون برگشتم خونه یکمی آرایش کردم و حس کردم خیلی زیبا شدم. خودم رو برای چند دقیقه، بیشتر دوست داشتم تا اینکه ظهرش یه فاجعه واقعی رخ داد. همهچیم رفت زیر سوال. شعورم، احساساتم و هرچیز دیگهای که داشتم. کل روز بغض داشتم اما کارای نشریهم رو انجام دادم. چیزی که ازش طفره میرفتم و حالا بهترین فرصت بود. میخواستم از فکر کردن به اون فاجعه طفره برم. پس جلد رو از گرافیست تحویل گرفتم. با چند نفر برای مصاحبه صحبت کردم. یه قرار ست کردم برای ارائهی محتوای نشریه به یه عدهای. تو کل اون تایم داشتم از بغض خفه میشدم. واقعن داشتم میمردم برای گریهکردن. اما خونه شلوغ بود و فرصتش رو نداشتم.
7. شنبه تنها بودم. نحوست جمعه وارد این هفتهم شده بود. پس تا تونستم گریه کردم و ناهارم رو بدون هیچ کموکاستی پس دادم. انگار احساساتم رو بالا میآوردم. همهی اون چیزهایی که آزارم میدادن رو بالا آوردم. باز هم گریه کردم. خیلی هم گریه کردم. دیدم نزدیک اومدن باباست. اشکهام رو پاک کردم، دستشویی رو شستم و همهچیز رو طوری چیدم که انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل چه آشوبی بود.
8. دوشب گذشته رو بدون خوردن شام گذروندم. واقعن حس بهتریه. «میم» اصولن ناهار نمیخوره و شام هم سبزیجات میخوره. فهمیدم که نمیتونم اینجوری زندگی کنم. من بدون ناهار میمیرم.
9. از جریان جمعه، به هیچکس چیزی نگفتم. اطرافیانم اینروزا فقط بالاآرودنهام، تپشقلبم، بیرمقیم و استیصالم رو میدیدن. هرچی هم که میپرسیدن با «هیچی خوبم» مواجه میشدن. ولی همهمون خوب میدونستیم که هیچی خوب نیست. مامان که پرسید، گفتم دوست دارم این مسئله رو خودم حل کنم. دیشب بهم گفت چقدر بهم افتخار میکنه و چقدر خوشحاله که مستقل شدنم رو میبینه.
10. امروز روز پرکاریه. هیچکاری هم نکردم تا این لحظه. تا شب بیهیچ استراحتی باید درس بخونم و کار کنم. ساعتهای سختی در پیشه.
11. به چهارشنبه فکر میکنم. نکنه باز بالا بیارم؟