برای کی غمگین می‌شم؟

الان تو شرایطش نیستم، ولی حس می‌کنم فقط چیزایی می‌تونن آدم رو عمیقن غمگین کنن، که حضورشون، رخ دادنشون، بودنشون و درکل حس کردن‌شون باعث عمیق‌ترین خوشحالیامون بوده.

بی‌رحمانه‌ست، ولی هرچی فکر می‌کنم می‌بینم مرگ آدمی که نمی‌شناختمش، صرفن می‌تونه متأسفم کنه و شاید کمی به فکر وادار بشم. اما برای دیر خوابیدن کسی که دوستش دارم (با هر نسبتی. خانواده، پارتنر، دوست و...) می‌تونم ساعت‌ها حرص بخورم یا بشینم برای خستگیش گریه کنم.

باور کنم شما اینطوری نیستید، یا غریزه‌ی انسانی‌تون رو می‌پذیرید؟ 

۱ نظر ۱ لایک:)

یه پنی

از کجا باید بگم؟ 

همه‌چیز خیلی طولانیه. فقط می‌دونم که سکه‌ی یه پنی می‌خوام.

ته قلبم پر از ناامیدیه، اما بذار تظاهر کنم به شانسی که همراه یه پنی به زندگیم میاد اطمینان دارم. 

شما می‌دونید از کجا می‌تونم یه پنی بخرم؟ 

۵ نظر ۲ لایک:)

دلم هوس می‌خواد

دیشب «پ» پرسید: «بچه‌ها الان چی هوس کردین؟» 

«دال» خیلی سریع گفت مرغ‌سوخاری.

به من نگاه کرد که جواب بدم، اما نمی‌دونستم چی بگم. 

به «دال» حسودیم می‌شه. می‌دونست تو اون لحظه دقیقن چی بهش مزه می‌ده. من هیچ‌وقت نمی‌دونم. 

۲ نظر ۶ لایک:)

سوم تا هفتم بهمن ماه سال دو

1. اون سه‌شنبه‌ای که ازش می‌ترسیدم گذشت. خوب هم گذشت. یکشنبه و سه‌شنبه‌ای که ازش می‌ترسم هم می‌گذره. 

2. کارنامه‌ها اومد. نتیجه؟ بد نبود. 

3. «میم» قراره از خانواده‌ش جدا بشه و مستقل زندگی کنه. این‌روزا کارمون شده گشت‌زدن تو سایتا و پیجای طراحی دکوراسیون. قراره صفر تا صدش رو خودمون بچینیم. طبیعی هم هست. طراح‌ها اصولن یه اتاق رو کاملن چوبی و کلاسیک و اون‌یکی اتاق رو کاملن مدرن طراحی نمی‌کنن. شما هم اگر پیجی می‌شناسید دریغ نکنید ازمون. :))

4. پنجشنبه برای صبحونه رفتیم یه کافه‌ی خیلی شلوغ. اسممون رو گرفتن و گفتن نیم‌ساعت دیگه بیاید نوبتتون می‌شه. خیلی گشنه‌مون بود. قبل اومدن هم کاری پیش اومد و محبور شدیم دیرتر بریم صبحونه بخوریم. هوا خیلی خوب بود. خیلی. تمیز، خنک و مناسب برای پیاده‌روی و صحبت. راه افتادیم سمت ولیعصر. یه فروشگاه دیدیم و عجیب‌ترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم: «میای بریم سوپرمارکت‌گردی؟» و جدی جدی رفتیم سوپرمارکت‌گردی. از قفسه شوینده‌ها شروع کردیم و دو سه باری همه‌ی قفسه‌هارو نگاه کردیم. 

5. حاصل سوپرمارکت‌گردی‌مون، شد دوتا تخم‌مرغ شانسی کیندر. رفتیم سمت ماشین و تا جا باز شه و بریم صبحونه، بازشون کردیم ببینیم کیندر چی داره برامون. برای من یه فُک فیلی‌رنگ خیلی بامزه بود و برای اون یه دستبند صورتی گل درشت=))))))))))))) (عکس دستبند: کلیک)

6. اصولن وقتی می‌رسم خونه، کوهی از خستگی‌ام. بهترین کار؟ خواب. زود برگشته بودم که ناهار رو با خانواده و خاله‌ام که تازه از سفر برگشته بود بخورم، اما اونقدر خسته بودم که حوالی 1 خوابیدم و 4:15 بیدار شدم. 

7. وقتی بیدار شدم فهمیدم گلوم می‌سوزه. بله. سرماخوردم. شب قبل از خواب آب‌نمک قرقره کردم، دمنوش خوردم، قرص خوردم و رفتم زیر یه پتوی گرم کنار شوفاژ. فرداش بدتر شدم. رفته بودم پیش برادرم و گویا نباید می‌رفتم. اینقدر بهم فشار اومد که مریضیم عود کرد. اومدم خونه. راه‌پله رو تازه شسته بودن و بوی شدید وایتکس نفوذ کرد تو عمق ریه‌هام. بله دوستان. خلبان بَمِرد. 

8. امروز رو مدرسه نرفتم. ساعت 2 وقت دکتر قلب داشتم. با بابا رفتیم مطب دکتر. گفت افتادگی دریچه میترال دارم که خب مادرزادی و اوکیه. پرسید تیر هم می‌کشه؟ گفتم آره. گفت اوکیه. فکر می‌کنی داری می‌میری ولی هیچیت نمی‌شه :))) 

9. موقع برگشت از جلوی کافه‌ای رد شدیم که اولین‌بار به پیشنهاد من و با دعوت «میم» رفته بودیم. گل از گلم شکفته بود و از علاقه‌ی زیادم به یه‌سری از خیابونای تهران برای بابا گفتم. 

10. عتیقه‌فروشی کنار فری‌کثیف تغییر کرده بود. سرعت زیاد بود و نفهمیدم کلن تغییر کاربری داده، یا فقط دکورش عوض شده. زیباترین ماگ‌ها و فندک‌هارو اونجا دیدم. 

11. کاش نمی‌ترسیدم مردمو سیگاری کنم، تا برای نزدیک‌ترین تولدی که در پیش داریم (برادرم)، از این باکسای سیگار برگ و فندک می‌گرفتم. 

12. خدا جلسه‌های با من بنویس رو ازم نگیره. هربار که پستی اینجا منتشر می‌شه، حاصل 20 دقیقه نوشتن بچه‌هامه=))))

13. قول که این آخریشه: تو کتابخونه‌م داشتم می‌گشتم «شب‌های روشن» امضا شده‌م رو دیدم. دلم خواست دوباره بخونمش. دوباره و دوباره...

۳ نظر ۱ لایک:)
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان