تو مقصر نیستی
با اینکه چند ماه گذشته، اما هنوز هم وقتی عکسای تولد میم رو نگاه میکنم همیشه از خودم میگذرم و سعی میکنم بیشتر به سقف و زمین و ستون توجه کنم.
چرا؟
چون من از هفتهها قبل همهچیز رو تدارک دیده بودم و سعی کردم همهچیز رو مرتب و تمیز آماده کنم.
کادو، کیک، تنقلات، بادکنک، دستهگل و هرررچیییز دیگهای که روی اون میز بود نتیجه مدتها سر و کله زدن با خودم و همفکری با بقیه بود.
اما خودم؟
شب قبل از تولد، تا صبح بیدار بودم که لاکام رو مرتب کنم، پلیلیست رو نهایی کنم، شارژ اسپیکر رو چک کنم، زمانبندی کنم برای حمام رفتن و درست کردن موهام، نوشتن کارتپستال، چککردن هزاربارهی لباسها و نوشیدنیها و هرچیز دیگهای که شاید واقعاً هم لازم نبود.
خوشحال شد؟
بله.
سورپرایز شد؟
بله.
طوری که حتا خودمم باورم نمیشد یه آدم وقتی میدونه یکی روز تولدش میخواد بیاد پیشش سورپرایز بشه.
اما من حتا دلم نمیخواد به عکسا نگاه کنم.
خیلی حس خوبی بهم میدن، ولی تا وقتی چشمم به موهای کنار سرم که وز شدن نیوفتاده.
وقتی اونو میبینم حس میکنم بزرگترین چیزی که اونروز براش کم گذاشتم خودم بودم و اتفاقا بیشترین چیزی که باید بهش میرسیدم هم خودم بودم.
نتیجه چیشد؟
موقع ناهار نفهمیدم چی خوردم و بلافاصله بعد از ناهار هم رفتم خوابیدم.
تا امروز این حرفها خیلی تو ذهنم مرور میشد، اما هیچوقت جرأت بولدکردنشون رو نداشتم. درنهایت تصمیم گرفتم ازش بنویسم چون حیف بود این اشتباه دوباره تکرار بشه.