کم‌حرف

«بیمِ آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم

مبادا خسته شوی

و بیمِ آن دارم که سکوت کنم

مبادا گمان کنی که دیگر برای 

قلبم مهم نیستی!»

 «نزار قبانی» 

۲ نظر ۷ لایک:)

آلزایمر این‌شکلیه بچه‌ها

ولی من استاد فراموش کردن متن‌هایی‌ام که به ذهنم میاد... 

اگر همون لحظه‌ای که جرقه‌اش تو ذهنم خورد نوشتم، که هیچ. اگر ننویسم یه جوری میرن که انگار هیچ‌وقت نبودن... 

۴ نظر ۶ لایک:)

خبری نیست...

گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست

در زندگی‌ام، غیر زمستان خبری نیست... 

 

در زندگی‌ام، بعد تو و خاطره‌هایت

غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

 

انگار نه انگار دل شهر گرفته‌ست

از بارش بی‌وقفهٔ باران خبری نیست

 

ای‌کاش کسی بود که می‌گفت به یوسف

در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

 

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است

از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

 

در آتش نمرود تو می‌سوزم و افسوس

از معجزهٔ باغ و گلستان خبری نیست!

 

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم

جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

 

گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی

جز دوری‌ات ای‌عشق، به قرآن خبری نیست...

 

 «امید صباغ نو» 

۱ نظر ۵ لایک:)

غزل 308

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

 

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

 

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی

کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

 

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من

به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

 

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم

 

 «وحشی بافقی» 

۰ نظر ۴ لایک:)
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان