غرنامه
1. این روزها گشنهام. خیلی بیشتر از هر زمان دیگهای. فعالیت ذهنیم بالا رفته و درنتیجه دائم یه چیز قندی لازم دارم. فعالیت جسمی هم هیچی. واقعن هیچی. با همین روال پیش برم، کنکورم رو که بدم قطعن یه توپ بزرگم. همین الانشم کم تپل نشدم. (که فقط تو صورتم علائمش دیده میشه و هنوزم نمیتونم شلوارهای مد نظرم رو بپوشم!)
2. کنکوریهای مدرسه رو که میبینم بدون استثنا همگی زیر چشماشون گوده، اصلن نیستن، انگار روحن. تو یه طبقه جدان و انگار نه انگار که پایه دوازدهمی هم تو اون مدرسه وجود داره.
3. چهارشنبه، پنجشنبه و جمعهی این هفته خیلی مهمه. خیلی زیاد. چهارشنبهها قراره روتین وبینار بذارم و پنجشنبه و جمعه هم یه وبینار مستقل 4 ساعته دارم که توش از مقالهنویسی حرف میزنم.
4. برای وبینارها استرس ندارم. ولی شدیدن خستهم. یکهفته و خردهایه که دارم تند تند محتوا و تمرین و مثال و نمونه پیدا میکنم. هروقتم دیگه واقعن از خستگی میخوام همهچیو ول کنم و بیخیال کارگاه گذاشتن بشم، یکی زنگ میزنه/ پیام میده و یه چیزی میگه که دوباره انگیزه میگیرم. ولی خب این تفاوت خاصی تو شبی 3-4 ساعت خوابیدن و 8 ساعت مداوم مدرسه بودن نداره. من هنوز خستهم، خوابم میاد، یکعالمه درس و تست مونده که نخوندم و نزدم و ته تهشم یکی دو روز دیگه فرصت دارم.
5. میخوام یه کتابخونه نزدیک مدرسه برم و اونجا درسهامو بخونم. کتابخونهای که پیدا کردم، تا 7:30 بازه و این کار منو راه میندازه. میخوام حداقل تا زمانی که به درس خوندن عادت نکردم، یه روتین سخت برای خودم داشته باشم. به مرور آسون میشه. ولی این منحنی فراموشی قرار نیست خودبهخود خونده شه و تیک بخوره!
6. شنبه قراره کلی حرف بشنوم از مشاورمون. چرا؟ چون شبا دیر خوابیدم و صبحا زود بیدار شدم. هرروز سعی کردم حتا شده نیمساعت، ولی وقت بذارم و درس بخونم. چیزی که جدن از من بعید بود. چیکار کنم زن؟ 8 ساعتشو که تو مدرسهم، حق بده نتونم با وجود سهتا وبینار 7 ساعت بخوابم و 4 ساعت درس بخونم.
7. اوضاع قراره از جمعه ساعت 12 که وبینار تموم میشه درست شه؟ خیر. هنوز کلی کار مونده که باید انجام بدم و ندادم. دیروز هرکاری که روال میشد و نقطهش رو میذاشتم، یکی از بچهها پیام میداد و میگفت فلانچیزم هست مبینا. اونم پیگیری کن. ولم کنید خب=))))))
8. شنبه برای پیگیری کتابخونه ایدهآله. یکهفته گذشته و من تاحدی میفهمم که آیا میرسم تا زمانی که تعطیل میکنن به کارام برسم یا نه. فکر کنم 3 ساعت هم کافی باشه. بههرحال من 5 ساعت حدودن فرصت دارم. دیگه خودمم و وجدانم!
9. امروز کلی وقت خیره شده بودم به «ادبیات و علوم انسانی» که روی جلد کتاب «منطق» نوشته شده بود. زنگ خورد، رفتم پایین و همینطور که پاهام داشت بهخاطر ظرفغذای داغی که روش بود میسوخت، زل زدم به سر در ساختمون مدرسه. داشتم فکر میکردم که این همونجاییه که تو میخواستی توش باشی. میخواستی بری و توش درس بخونی. مات و مبهوت بودم. باورم نمیشد. دوسال تمام به انسانی خوندن فکر میکردم و حالا سرکلاس اقتصاد و جامعهشناسی و منطق بودم.
10. وقتی خبر قبولیم رو به نزدیکترین دوستم دادم، گیج نگاهم کرد. ریاضی خونده بود و روحیاتش به چیزی جز انسانی یا هنر نمیخورد. خوشحال شد؟ بله. تمام تابستون با جزئیات از تمام کلاسها میپرسید. چرا اینو گفتم؟ چون آدمهایی که برای انسانی خوندنم ذوق میکنن جای دیگهای تو قلبم دارن. اصلن شاید برای همینه که اونجارو اینقدر دوست دارم. همه دبیرها ارشد و دکترای رشتههای انسانیاند و میدونن جایی که هستیم فقط بهخاطر عشقیه که داریم، نه آسونتر بودن درسها. آخه کجای اثبات غلط بودن «پروانه پرواز میکند. مادری دختری به اسم پروانه دارد. دختر آن مادر پرواز میکند.» راحته؟
11. این مدرسه دومین جاییه که میتونم سرم رو بالا بگیرم و بگم «نه. نمیخوام حقوق یا روانشناسی بخونم! میخوام مدیریت بخونم، دارم به جامعهشناسی فکر میکنم!»
12. باید درس بخونم. اینطوری چیزی پیش نمیره. بیشتر از 60 درصد بچههای دوازدهم که امسال کنکور دادن زیر 1000 شدن. تو کجای کاری؟ تو قراره جزو اقلیت 40 درصدی باشی؟
13. خدا منو بهخاطر کابلی که اینروزا توش قدم میزنم ببخشه. قول میدم هفته دیگه تمام پلنهایی که داشتیم رو بیارم بریزم وسط و دونه دونه تیکشون بزنم.
14. خستهم. کاش زودتر این هفته تموم شه یکم بخوابم و درس بخونم...