یه سوال نیمهتئاتری
شما تو تهران پلاتویی میشناسید که توش امکان پخش فیلم وجود داشته باشه؟
یا مکان دیگهای که بشه هم توش فیلم پخش کرد و هم جایگاهی داشته باشه که آدما بیان بشینن و بشه صحبت کرد؟
شما تو تهران پلاتویی میشناسید که توش امکان پخش فیلم وجود داشته باشه؟
یا مکان دیگهای که بشه هم توش فیلم پخش کرد و هم جایگاهی داشته باشه که آدما بیان بشینن و بشه صحبت کرد؟
امروز عجیبترین مراسم ختم عمرم رو رفتم.
مرگ آدمها اصولاً برام غیرقابل باوره و یکم طول میکشه تا باور کنم آدمی که تا دیروز غذا میخورد، حرف میزد، راه میرفت و نفس میکشید یکباره تبدیل بشه به موجودی که دیگه توانایی هیچکدوم از اون کارها رو نداره.
میم سهبار جنازه رو دیده بود. پرسیدم چه حسی داشتی وقتی دیدیش؟ گفت هیچی نبود. یه جسم خالی بود که صرفاً حضور فیزیکی داشت.
چرا برام عجیبترین مراسم بود؟ چون ذهنم اون آدم رو یک فرد ماورایی میدید. فردی که قرار نیست بیماریش باعث آب شدنش بشه. فکر میکردم قراره کلی ببینمش، باهاش حرف بزنم، به آوازش گوش بدم، با میم بشینیم تا برامون حافظ بخونه، باهاش شیراز رو بگردم و مثل میم، بخشی از هویت فرهنگیم رو ازش بگیرم.
وقتی رفتیم، مامان میم بغلم کرد و گونهام رو بوسید، برق رو توی چشمای غمدارش میدیدم. موقع خداحافظی هم. بعدتر هم وقتی به پدرش سلام کردم و برادرش رو دیدم حس کردم رفتنم درستترین کار بود. صدای برادرش از ذهنم بیرون نمیره. چهرهی غمگین خاله و مامانبزرگش، داییش و عموی مامانش و تکتک آدمایی که اونجا بودن...
نمیدونم، شاید همهی اون آدمها تصورشون مثل من بود. آدمی که قراره زنده بمونه، حتا بیشتر از سهماهی که دکترا گفته بودن.
اما هیچچیز براساس خواست و اراده ما نیست. پس بعد از یکماه اون آدم میره و حالا جای خالیشه که قلب هممون رو مچاله میکنه.
کاش میدیدمش، کاش باهاش حرف میزدم. شاید اینطوری شرایط عوض میشد...
به مامان میگم اولینباری که دیدمش، ماهور بینمون نشسته بود. بلند شد رفت، صحبت ما شروع شد، هنوزم تموم نشده.
تو دلم میگم حالا حالاها هم تموم نمیشه...
دیشب از سفر برگشتم. قرار بود برای شام خانوادگی بریم بیرون. موقع آمادهشدن اونقدر اشک ریختم که هرچی کرمپودر میزدم پاک میشد. چرا گاهی اشکها متوقف نمیشن؟