1. اون سهشنبهای که ازش میترسیدم گذشت. خوب هم گذشت. یکشنبه و سهشنبهای که ازش میترسم هم میگذره.
2. کارنامهها اومد. نتیجه؟ بد نبود.
3. «میم» قراره از خانوادهش جدا بشه و مستقل زندگی کنه. اینروزا کارمون شده گشتزدن تو سایتا و پیجای طراحی دکوراسیون. قراره صفر تا صدش رو خودمون بچینیم. طبیعی هم هست. طراحها اصولن یه اتاق رو کاملن چوبی و کلاسیک و اونیکی اتاق رو کاملن مدرن طراحی نمیکنن. شما هم اگر پیجی میشناسید دریغ نکنید ازمون. :))
4. پنجشنبه برای صبحونه رفتیم یه کافهی خیلی شلوغ. اسممون رو گرفتن و گفتن نیمساعت دیگه بیاید نوبتتون میشه. خیلی گشنهمون بود. قبل اومدن هم کاری پیش اومد و محبور شدیم دیرتر بریم صبحونه بخوریم. هوا خیلی خوب بود. خیلی. تمیز، خنک و مناسب برای پیادهروی و صحبت. راه افتادیم سمت ولیعصر. یه فروشگاه دیدیم و عجیبترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم: «میای بریم سوپرمارکتگردی؟» و جدی جدی رفتیم سوپرمارکتگردی. از قفسه شویندهها شروع کردیم و دو سه باری همهی قفسههارو نگاه کردیم.
5. حاصل سوپرمارکتگردیمون، شد دوتا تخممرغ شانسی کیندر. رفتیم سمت ماشین و تا جا باز شه و بریم صبحونه، بازشون کردیم ببینیم کیندر چی داره برامون. برای من یه فُک فیلیرنگ خیلی بامزه بود و برای اون یه دستبند صورتی گل درشت=))))))))))))) (عکس دستبند: کلیک)
6. اصولن وقتی میرسم خونه، کوهی از خستگیام. بهترین کار؟ خواب. زود برگشته بودم که ناهار رو با خانواده و خالهام که تازه از سفر برگشته بود بخورم، اما اونقدر خسته بودم که حوالی 1 خوابیدم و 4:15 بیدار شدم.
7. وقتی بیدار شدم فهمیدم گلوم میسوزه. بله. سرماخوردم. شب قبل از خواب آبنمک قرقره کردم، دمنوش خوردم، قرص خوردم و رفتم زیر یه پتوی گرم کنار شوفاژ. فرداش بدتر شدم. رفته بودم پیش برادرم و گویا نباید میرفتم. اینقدر بهم فشار اومد که مریضیم عود کرد. اومدم خونه. راهپله رو تازه شسته بودن و بوی شدید وایتکس نفوذ کرد تو عمق ریههام. بله دوستان. خلبان بَمِرد.
8. امروز رو مدرسه نرفتم. ساعت 2 وقت دکتر قلب داشتم. با بابا رفتیم مطب دکتر. گفت افتادگی دریچه میترال دارم که خب مادرزادی و اوکیه. پرسید تیر هم میکشه؟ گفتم آره. گفت اوکیه. فکر میکنی داری میمیری ولی هیچیت نمیشه :)))
9. موقع برگشت از جلوی کافهای رد شدیم که اولینبار به پیشنهاد من و با دعوت «میم» رفته بودیم. گل از گلم شکفته بود و از علاقهی زیادم به یهسری از خیابونای تهران برای بابا گفتم.
10. عتیقهفروشی کنار فریکثیف تغییر کرده بود. سرعت زیاد بود و نفهمیدم کلن تغییر کاربری داده، یا فقط دکورش عوض شده. زیباترین ماگها و فندکهارو اونجا دیدم.
11. کاش نمیترسیدم مردمو سیگاری کنم، تا برای نزدیکترین تولدی که در پیش داریم (برادرم)، از این باکسای سیگار برگ و فندک میگرفتم.
12. خدا جلسههای با من بنویس رو ازم نگیره. هربار که پستی اینجا منتشر میشه، حاصل 20 دقیقه نوشتن بچههامه=))))
13. قول که این آخریشه: تو کتابخونهم داشتم میگشتم «شبهای روشن» امضا شدهم رو دیدم. دلم خواست دوباره بخونمش. دوباره و دوباره...