دلم هوس میخواد
دیشب «پ» پرسید: «بچهها الان چی هوس کردین؟»
«دال» خیلی سریع گفت مرغسوخاری.
به من نگاه کرد که جواب بدم، اما نمیدونستم چی بگم.
به «دال» حسودیم میشه. میدونست تو اون لحظه دقیقن چی بهش مزه میده. من هیچوقت نمیدونم.
دیشب «پ» پرسید: «بچهها الان چی هوس کردین؟»
«دال» خیلی سریع گفت مرغسوخاری.
به من نگاه کرد که جواب بدم، اما نمیدونستم چی بگم.
به «دال» حسودیم میشه. میدونست تو اون لحظه دقیقن چی بهش مزه میده. من هیچوقت نمیدونم.
1. اون سهشنبهای که ازش میترسیدم گذشت. خوب هم گذشت. یکشنبه و سهشنبهای که ازش میترسم هم میگذره.
2. کارنامهها اومد. نتیجه؟ بد نبود.
3. «میم» قراره از خانوادهش جدا بشه و مستقل زندگی کنه. اینروزا کارمون شده گشتزدن تو سایتا و پیجای طراحی دکوراسیون. قراره صفر تا صدش رو خودمون بچینیم. طبیعی هم هست. طراحها اصولن یه اتاق رو کاملن چوبی و کلاسیک و اونیکی اتاق رو کاملن مدرن طراحی نمیکنن. شما هم اگر پیجی میشناسید دریغ نکنید ازمون. :))
4. پنجشنبه برای صبحونه رفتیم یه کافهی خیلی شلوغ. اسممون رو گرفتن و گفتن نیمساعت دیگه بیاید نوبتتون میشه. خیلی گشنهمون بود. قبل اومدن هم کاری پیش اومد و محبور شدیم دیرتر بریم صبحونه بخوریم. هوا خیلی خوب بود. خیلی. تمیز، خنک و مناسب برای پیادهروی و صحبت. راه افتادیم سمت ولیعصر. یه فروشگاه دیدیم و عجیبترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم: «میای بریم سوپرمارکتگردی؟» و جدی جدی رفتیم سوپرمارکتگردی. از قفسه شویندهها شروع کردیم و دو سه باری همهی قفسههارو نگاه کردیم.
5. حاصل سوپرمارکتگردیمون، شد دوتا تخممرغ شانسی کیندر. رفتیم سمت ماشین و تا جا باز شه و بریم صبحونه، بازشون کردیم ببینیم کیندر چی داره برامون. برای من یه فُک فیلیرنگ خیلی بامزه بود و برای اون یه دستبند صورتی گل درشت=))))))))))))) (عکس دستبند: کلیک)
6. اصولن وقتی میرسم خونه، کوهی از خستگیام. بهترین کار؟ خواب. زود برگشته بودم که ناهار رو با خانواده و خالهام که تازه از سفر برگشته بود بخورم، اما اونقدر خسته بودم که حوالی 1 خوابیدم و 4:15 بیدار شدم.
7. وقتی بیدار شدم فهمیدم گلوم میسوزه. بله. سرماخوردم. شب قبل از خواب آبنمک قرقره کردم، دمنوش خوردم، قرص خوردم و رفتم زیر یه پتوی گرم کنار شوفاژ. فرداش بدتر شدم. رفته بودم پیش برادرم و گویا نباید میرفتم. اینقدر بهم فشار اومد که مریضیم عود کرد. اومدم خونه. راهپله رو تازه شسته بودن و بوی شدید وایتکس نفوذ کرد تو عمق ریههام. بله دوستان. خلبان بَمِرد.
8. امروز رو مدرسه نرفتم. ساعت 2 وقت دکتر قلب داشتم. با بابا رفتیم مطب دکتر. گفت افتادگی دریچه میترال دارم که خب مادرزادی و اوکیه. پرسید تیر هم میکشه؟ گفتم آره. گفت اوکیه. فکر میکنی داری میمیری ولی هیچیت نمیشه :)))
9. موقع برگشت از جلوی کافهای رد شدیم که اولینبار به پیشنهاد من و با دعوت «میم» رفته بودیم. گل از گلم شکفته بود و از علاقهی زیادم به یهسری از خیابونای تهران برای بابا گفتم.
10. عتیقهفروشی کنار فریکثیف تغییر کرده بود. سرعت زیاد بود و نفهمیدم کلن تغییر کاربری داده، یا فقط دکورش عوض شده. زیباترین ماگها و فندکهارو اونجا دیدم.
11. کاش نمیترسیدم مردمو سیگاری کنم، تا برای نزدیکترین تولدی که در پیش داریم (برادرم)، از این باکسای سیگار برگ و فندک میگرفتم.
12. خدا جلسههای با من بنویس رو ازم نگیره. هربار که پستی اینجا منتشر میشه، حاصل 20 دقیقه نوشتن بچههامه=))))
13. قول که این آخریشه: تو کتابخونهم داشتم میگشتم «شبهای روشن» امضا شدهم رو دیدم. دلم خواست دوباره بخونمش. دوباره و دوباره...
هفتهای که گذشت رو دوست داشتم.
با اینکه اوضاع اصلن جالب نبود. بعضی روزاش قشنگ بود و بعضیهاش پر بود از حس بد. اما مجموع اینهاست که زندگی رو میسازه.
1. سهشنبه و چهارشنبه فقط 4 ساعت خوابیدم و سر کلاس چهارشنبهام عملن خواب بودم. جملههام یادم میرفت. وقتی کلاسم تموم شد و از اتاق اومدم بیرون، ازم دربارهی کیفیت کلاس پرسیدن و من فقط گفتم: «خوب بود. شدیدن خوابم میومد و نمیتونستم حرف بزنم.»
2. ارائهام تو جلسه کاریم فاجعه بود. داشتم راجعبه سانلیست حرف میزدم و وقتی الف پرسید این رو جیم کوییک ابداع کرده، گفتم نمیدونم. فاجعه بود. ولی مهم نبود.
3. تو بیآرتی نشسته بودم و داشتم تلاش میکردم گوشوارههایی که «میم» برام گرفته بود رو بندازم. دختری که کنارم نشسته بود، گفت میخوای من برات بندازم؟ گوشوارههام رو دادم دستش و گفت: «من کارم پیرسینگه. ولی این اصلن نمیره توی گوشهات. مطمئنی گوشت بسته نشده؟» دو روز قبلش انداخته بودمشون.
4. چهارشنبه وقتی میخواستم از محلکارم برگردم، «میم» اومد دنبالم. وقتی رسید پیشم، یکمی از کارام مونده بود. اومد بالا تا کارم تموم شه و باهم برگردیم. نزدیک 11 رسیدیم خونه. خسته بودم. دوتا ارائهی فاجعه داشتم. شب قبلش درست نخوابیده بودم. از ساعت 7 صبحش بیرون بودم و عملن چیزی جز خستگی برام نمونده بود. دلم میخواست تکیه بدم به صندلی و تا خونه بخوابم. اما نمیشد. باید میگفتم. از یکشنبهش بهخاطر اون لحظه استرس و تپش قلب داشتم. گفت: «خب جانم؟ من درخدمتم. میخواستی حرف بزنیم.» میدونستم چی میخوام بگم. صدبار جملهبندی کرده بودم. هزاربار در طول همون چهارشنبه با خودم تکرارش کردهبودم. اما انگار همهچی از ذهنم پریده بود. گفتم: «میدونم چی میخوام بگم ولی نمیتونم جملهبندی کنم و بهت بگمشون.» گفت: «هرچی دمدستت هست رو بگو، به اونچیزی که تو ذهنته نزدیکش میکنیم.» برای اولینبار، گفتم فلانی! این مسئله ذهنم رو درگیر کرده. فلانجا حس کردم ناراحت شدی. با فلان مسئله مواجهیم. میتونی کمک کنی حلش کنیم؟ اصلن حلشم نکردیم، نکردیم. بدون که فلان چیز هم هست تو این ارتباط. بله. برای اولینبار موفق شدم. وقتی رسیدم خونه، حس کردم خودم رو بیشتر دوست دارم.
5. جمعه صبح آزمون گزینه دو داشتم. آزمون خوبی بود. قبل از تموم شدن تایم آزمون، رسیده بودم خونه. رتبهی کلم شد 33. نتیجه مطلوبیه. راضیم از خودم :))
6. وقتی از آزمون برگشتم خونه یکمی آرایش کردم و حس کردم خیلی زیبا شدم. خودم رو برای چند دقیقه، بیشتر دوست داشتم تا اینکه ظهرش یه فاجعه واقعی رخ داد. همهچیم رفت زیر سوال. شعورم، احساساتم و هرچیز دیگهای که داشتم. کل روز بغض داشتم اما کارای نشریهم رو انجام دادم. چیزی که ازش طفره میرفتم و حالا بهترین فرصت بود. میخواستم از فکر کردن به اون فاجعه طفره برم. پس جلد رو از گرافیست تحویل گرفتم. با چند نفر برای مصاحبه صحبت کردم. یه قرار ست کردم برای ارائهی محتوای نشریه به یه عدهای. تو کل اون تایم داشتم از بغض خفه میشدم. واقعن داشتم میمردم برای گریهکردن. اما خونه شلوغ بود و فرصتش رو نداشتم.
7. شنبه تنها بودم. نحوست جمعه وارد این هفتهم شده بود. پس تا تونستم گریه کردم و ناهارم رو بدون هیچ کموکاستی پس دادم. انگار احساساتم رو بالا میآوردم. همهی اون چیزهایی که آزارم میدادن رو بالا آوردم. باز هم گریه کردم. خیلی هم گریه کردم. دیدم نزدیک اومدن باباست. اشکهام رو پاک کردم، دستشویی رو شستم و همهچیز رو طوری چیدم که انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل چه آشوبی بود.
8. دوشب گذشته رو بدون خوردن شام گذروندم. واقعن حس بهتریه. «میم» اصولن ناهار نمیخوره و شام هم سبزیجات میخوره. فهمیدم که نمیتونم اینجوری زندگی کنم. من بدون ناهار میمیرم.
9. از جریان جمعه، به هیچکس چیزی نگفتم. اطرافیانم اینروزا فقط بالاآرودنهام، تپشقلبم، بیرمقیم و استیصالم رو میدیدن. هرچی هم که میپرسیدن با «هیچی خوبم» مواجه میشدن. ولی همهمون خوب میدونستیم که هیچی خوب نیست. مامان که پرسید، گفتم دوست دارم این مسئله رو خودم حل کنم. دیشب بهم گفت چقدر بهم افتخار میکنه و چقدر خوشحاله که مستقل شدنم رو میبینه.
10. امروز روز پرکاریه. هیچکاری هم نکردم تا این لحظه. تا شب بیهیچ استراحتی باید درس بخونم و کار کنم. ساعتهای سختی در پیشه.
11. به چهارشنبه فکر میکنم. نکنه باز بالا بیارم؟
یکی اینجا یهچیزایی رو غیر عمد خراب کرده و تقصیر خودش هم نبوده، ولی چون نمیدونه چطوری عذرخواهی کنه و همهچیز رو توضیح بده نشسته داره گریه میکنه =))))))